هامين گل ماهامين گل ما، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

لحظه هاي ناب بي تكرار ما

خاطره ي روز زايمان

1393/1/31 0:55
نویسنده : مامان
191 بازدید
اشتراک گذاری
پسر گلم اين پست آنقدر زيباست كه اگه بخوام تمام اتفاقات و زيباييهاش رو شرح بدم چندين صفحه ميشه پس سعي مي كنم خيلي مختصر بنويسم تا خاطره اي از اون روز زيبا برات ثبت بشه.مامان جونم اون شب تا صبح بيدار بوديم و صبح ساعت ٦/٣٠به همراه ماماني ها و خاله جون به سمت بيمارستان راه افتاديم همه تو يه عالم ديگه بودن.وقتي رسيديم من و بابا جون و ماماني رفتيم بلوك زايمان و من رفتم داخل بخشي كه مادر ها رو براي زايمان آماده مي كردند چون زود رفته بوديم دومين بيمار دكتر بودم به همين خاطر ساعت ٨/٣٠ من رو بردند اتاق زايمان ماماني جون اتاق زايمان و ريكاوري رو كات مي كنم چون يكم سخت بود فقط اين دو مورد رو بهت بگم كه شما عشق ما ساعت ٩/٠٥ قدم رو چشمهاي ما گذاشتي و تنهاسوالي كه دائم تو ريكاوري مي پرسيدم اين بود بچم بچم كجاست؟بچم سالمه...بالاخره ساعت١٣/٣٠من رو آوردن تو بخش همه دم در آسانسور منتظر بودن بابايي و عموجون هم اومده بودند همه بهم تبريك ميگفتند و من فقط بازهم يه سوال ورد زبونم بود بچم بچم سالمه؟؟و همگي از زيبايي و سلامت شما برام مي گفتند.ديگه طاقت دوريت رو نداشتم كه بابا جون يه عكس نازتو بهم نشون داد مادر.الهي من فدات بشم.خلاصه بااصرار و پافشاري خاله جون در بخش نوزادان شما رو سريعتر از روال عادي آوردن پيشم حتي يك هزارم حس اون لحظه رو نمي تونم برات بنويسم زندگي من فقط اين رو بهت بگم رويايي ترين لحظه ي عمرم بود يعني اين فرشته ي ناز تودل من بوده خدايا اين حس رو قسمت همه ي چشم انتظارها بكن.خلاصه بعد از خوش و بش وخوش آمدگويي به شما با كمك خانم پرستار بهت شيردادم.خدايا.....خدايا....لحظه هاي ناب بي تكرار يكي بعد از ديگري.كه درهمين لحظه ها بابايي و خاله جون كوچيكه هم رسيدند.بابايي اين همه راه رو اومده بود فقط براي ده دقيقه ديدن من و شما.بعدش هم عمه جون و عمو محمد اومدنداين مسير رو آژانس گرفته بودند براي ديدن شما همه غرق در زيبايي و معصوميت شما.ازهمين جا از همه ي اونهايي كه اومدند تشكر ميكنيم واميدواريم كه توشاديهاشون جبران كنيم.راستي يادم رفت ماماني غروب هم شوهرخاله ي من به همراه دو نفر ديگه از دوستانمون هم اومدند به ما سرزدند.خلاصه اون روز قشنگ غروب شد وهمه عليرغم ميلشون برگشتند خونه و ماماني پيش ما موند.نمي دوني هامين بابا تاصبح چند با زنگ زد حالت رو پرسيد ديوانه وار دوستت داره مامان جون،خيلي قدرش رو بدون.خلاصه فردا صبح بعدازويزيت دكتر چون خدا روشكر مشكلي نبود بابا جون اومد دنبالمون و با پسر قشنگمون برگشتيم خونه....باباجون براي سلامتيمون قرباني كرد مامان اسپند دود ميكرد همه اومده بودن استقبالمون خلاصه شور و شوقي به پا بود عمه جون ،عمو جون و خاله جون راهرو و سالن رو تزئين كرده بودندوهمه چيز آماده ي ورود قدوم كوچولو و پر خيرو بركت شما به خونه بود.....ممنونم پسرم كه با ورودت زندگيمون رو صدها برابرزيبا كردي...واز غروب همون روز هم فاميل و اقوام زحمت مي كشيدند و به ديدنمون ميومدند... پ.ن:يه تشكر ويژه از خاله جون بابت عكس ها و فيلم هايي كه از اون روز قشنگ برامون به جا گذاشت.
پسندها (1)

نظرات (2)

parnia
3 اردیبهشت 93 0:31
الهی من فدای شما خواهره قشنگم بشم. کاری نکردم. اگرم کاری بوده با جون و دل بوده. تو آبجی گلم و بهترین دوستمی، هامین نفسه خالست، حامد هم که یدونه داداشمه. انشالله که همیشه بهترین لحظه هارو براتون ثبت کنم. عاشقتونم. خواهرمممممممم
مامان
پاسخ
خدا نكنه آبجي جونم ما هم شما وعمورو خيلي خيلي دوست داريم،ازرفتارهاي هامين ميتوني كاملاًاين موضوع رو بفهميان شاء الله كه ماهم بتونيم تو خوشي هاتون جبران كنيم.بوسسسسس
دلسارا
3 اردیبهشت 93 16:57
خوب معلومه که این پسملک شما کلی خاطرخواه داره . انشااله که همیشه و همیشه زیر سایه پدر و مادرش و لطف و رحمت و گرمای خانوادتون باشه .
مامان
پاسخ
آره خاله جونش خدا رو شكرهمه خيلي دوستش دارن هامين هم سعي مي كنه با خنده هاش جواب محبت هاشون رو بده.من هم اميدوارم كه هميشه خوشي و محبت تو همه ي خانواده ها پابرجاباشه.